کلی
کلی

 

داستان جالب مردی فقیر

یک روز یک فقیری نالان و غمگین از خرابه ای رد می شد و کیسه ای که کمی گندم در آن بود بر دوش خود می کشید تا به کودکانش برساند و نانی از آن درست کنند شب را سیر بخوابند .

در راه با خود زمزمه کنان می گفت : ” خدایا این گره را از زندگی من بازکن ”

همچنان که این دعا را زیر لب می گذارند ناگهان گره کیسه اش باز شد و تمام گندم هایش بر روی زمین و درون سنگ و سواخهای خرابه ریخت.

عصبانی شد و به خدا گفت :” خدایا من گفتم گره زندگی ام را باز کن نه گره کیسه ام را ”

و با عصبانیت تمام مشغول به جمع کردن گندم از لای سنگ ها شد که ناگهان چشمش به کیسه ای پر از طلا افتاد. همانجا بر زمین افتاد و به درگاه خدا سجده کرد و از خدا به خاطر قضاوت عجولانه اش معذرت خواست.



نظرات شما عزیزان:

خروس
ساعت21:17---17 تير 1390
سلام ممنون كه سر زدي

تو هم وب خوبي داري

موفق باشي
پاسخ:شما هم موفق باشيد.


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








نوشته شدهپنج شنبه 16 تير 1390برچسب:, توسط مبینا
.: Weblog Themes By www.NazTarin.com :.